از روزهای اول انقلاب و مرحوم حاجعبدا… والی که ذکر و خیرش از همه اهالی بشاگرد شنیده میشود تا این روزها و گروهی از معلمهایی که در شهرهای بزرگ کشور درس خوانده و تحصیلکردهاند اما دوباره به بشاگرد کوچکشان برگشتهاند تا بهانههای کوچک و بزرگ برای ترک تحصیل را از همه نوجوانهای آنجا بگیرند.
معلمهایی که روزی خودشان در بشاگرد درس خواندند و به آن چیزی که میخواستند رسیدند و حالا راه تحصیل و پیشرفت برای نوجوانهایی شبیه نوجوانی خودشان را هموار میکنند.
هنوز ۴۰ سالش نشده اما فارغ از اینکه خودش پدر چهار فرزند است، برای بسیاری از کودکان و نوجوانان بشاگرد هم پدری کرده و آنها را سر درس و تحصیل فرستاده است؛ کاری که هر پدری برای فرزندانش میکند و اجازه نمیدهد بچههایش از بدیهیترین حق زندگی محروم باشند.
این روایت تلاش و فعالیتی است که یکی از اعضای گروه معلمان جهادی در بشاگرد به آن مشغول است؛ محمد جباری یکی از چند معلم بشاگردی است که بعد از تحصیلات دانشگاهی به زادگاهش بازگشت و مسیر تحصیل را برای بسیاری از همولایتیهایش هموار کرد و این گروه را به قول خودشان تاسیس کرد. او حالا مدیر مدرسهای است که خودش سالها پیش پشت نیمکتهای آن نشسته است؛ نیمکتهایی که در سالهای تحصیل او شاید به زور به تعداد انگشتان یک دست میرسید اما حالا دو رقمی شده است: «از دانشگاه فرهنگیان در شهر قم که فارغالتحصیل شدم، دوباره به بشاگرد برگشتم؛ شهری که در آن متولد شده بودم و دوستش داشته و دارم.»
او از علاقهاش به شهری میگوید که با همه کموکسریهایش در آن بزرگ شد و به مدرسه رفت؛ آن هم مدرسه رفتنی با اعمال شاقه: «سالهایی که ما در کلاس اول و دوم ابتدایی تحصیل میکردیم، دانشآموزان سال بالاتر، نگران مقطع راهنمایی بودند؛ آن زمان مدرسهای برای تدریس مقطع راهنمایی در بشاگرد وجود نداشت.»
برای همین بسیاری از دانشآموزان مجبور به ترک تحصیل میشدند اما بخت با آقای جباری و همکلاسیهایش یار بود زمانی که آنها کلاس پنجم را تمام کردند و قرار بود به اول راهنمایی بروند، یک مدرسه راهنمایی در شهر ساخته شد: «کاری که به همت مرحوم والی انجام و راه تحصیل در مقاطع بالاتر برای اهالی شهرستان بشاگرد باز شد.»
وقتی حرف از آموزش و تحصیل در بشاگرد به میان میآید، نمیتوان از حاجعبدا… والی یاد نکرد: «او مسؤول کمیتهامداد امامخمینی و نماینده امامخمینی(ره) در منطقه محروم بشاگرد بود.» اینطور که قدیمیترهای بشاگرد میگویند، آن سالها هرکس قصد ادامه تحصیل داشت، برای شروع دوره اول ابتدایی باید به شهرستان میناب میرفت: «مسیر بشاگرد تا میناب هم خاکی و صعبالبور بود؛ آنقدر که در کمترین حالت، بین هفده تا بیست ساعت راه باید طی میشد تا دانشآموزان به مدرسهای در میناب برسند.»
همین شد که بسیاری از دانشآموزان بشاگرد، قید درس خواندن و ادامه تحصیل را زدند و تا کلاس پنجم بیشتر ادامه ندادند اما در همان روزهای تلخ و دلگیر حاجآقا والی شرایط ادامهتحصیل را برای دانشآموزان بشاگرد فراهم کرد و اوایل دهه۷۰ مدرسهای در مقطع راهنمایی ساخته شد که خوشبختانه به دوره آقایجباری و همسن و سالانش هم رسید؛ جریانی که تا ساخت مدرسه در مقطع دبیرستان در بشاگرد هم ادامه پیدا کرد و دانشآموزان بشاگرد فرصت ادامه تحصیل در دانشگاه را پیدا کردند؛ آنقدر که همان دانشآموزانی که سالها پیش بهواسطه مدارسی که به همت حاجآقاوالی تاسیس و مسیرهایی که برای رفتوآمد هموار شد، درس خواندند، دانشگاه قبول شدند و حالا در قامت پزشک، مهندس و معلم به بشاگرد بازگشته و گروه معلمان جهادی را تشکیل دادهاند.
«اصلا کسی بشاگرد را نمیشناخت.» این را میگوید و از محرومیتی که در این شهرستان تمامی نداشت برایمان میگوید: «اغراق نیست اگر بگویم سالها پیش بشاگرد جزو نقاط ناشناخته کشور بود مثل خیلی از مناطق محروم کشور. آن روزها تعداد آدمهایی که خواندن و نوشتن بلد بودند به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسید.» اما بعد از انقلاب نگاه ویژهای به همین نقاط محروم و مخصوصا بشاگرد شد.» البته که بشاگرد هنوز هم محروم است؛ هنوز هم با وجود اینکه سالهاست اسمش بر سر زبان است و گروههای مختلفی برای رسیدگی به اوضاع اهالی بشاگرد خودشان را به آنجا میرسانند، محروم است اما شکل و شمایل محرومیتهایش فرق کرده است.
«اوایل دهه۸۰ به بشاگرد برگشتم.» بچه بشاگردی که در آخرین سالهای دهه۷۰ و در آن روزهای سختی که درس خواندن و ادامه تحصیل هنر محسوب میشد، خودش را به تحصیلات عالی رساند و چند سالی را در قم و دانشگاه فرهنگیان گذراند و تحصیل کرد: «اما نتوانستم بمانم؛ اگر قرار بود هرکسی برای تحصیل از بشاگرد برود و برنگردد که دیگر چیزی از بشاگرد باقی نمیماند.»
برای همین هم محمد جباری، آموختههای دوران تحصیل دانشگاهش را در کولهای میریزد و به بشاگرد برمیگردد و آستینهایش را برای راهانداختن یک گروه جهادی برای هموارترکردن هرچه بیشتر مسیر تحصیل برای بچههای بشاگرد بالا میزند؛ آنقدر که دیگر چیزی تا ۲۰سالهشدن این گروه جهادی نمانده است؛ گروهی که هرکدام از اعضای آن در روزهای اول، جوانهای سرحال، با انگیزه و بیخوابی بودند که سودای آبادی بشاگرد را داشتند و این روزها موهایشان کمی جوگندمی شده و خطهای عمیقی که نشان از میانسالی دارد روی صورتهایشان جا خوش کرده است؛ خوبیاش این است که مطمئن هستند در پس سفیدکردن موهای روی شقیقهشان قدم درستی برداشتهاند.
یکی از آنها درسش را در دانشگاه فرهنگیان شیراز به پایان رساند و حالا در بشاگرد معلم است؛ معلمی که روستابهروستا میرود و بچهها را به کلاس درسش دعوت میکند.
یکی دیگر از آنها بعد از تحصیل در دانشگاه علومپزشکی بندرعباس به بشاگرد همیشه محبوبش برمیگردد و مدیریت شبکه بهداشتی منطقه را بهدست میگیرد.
در این میان فارغالتحصیل دانشگاه علامهطباطبایی تهران هم قید تهران و بزرگی و امکاناتش را میزند و خودش را به دل همان شهرستان تقریبا محرومی میرساند که روزی از آنجا به تهران و دانشگاه علامه رسید؛ این روزها او رئیس دانشگاه آزاد بشاگرد است: «همه ما دور نگاه سازمانی و رسانهای را خط کشیده و فقط به آبادی و پیشرفت بشاگردی فکر میکنیم که دوستش داریم و لایق شرایطی بهتر از این است.»
انگار که تنها چیزی که در ذهن و مغزشان میگذرد، آن محبت ذاتی و عمیقی است که به زادگاه و محل زندگی روزهای خوش کودکیشان دارند. شاید این تنهاترین و البته موجهترین دلیلی است که میشود به این آدمها برای برگشت به بشاگردی که همچنان عنوان منطقه محروم را یدک میکشد، نسبت داد.
حالا مدیر این روزهای مدرسه شبانهروزی شهید باهنر بشاگرد از روشنترین راه برای آبادی بشاگردی میگوید که روزی خودش پشت نیمکتهای همان مدرسه تحصیل کرده است: «من همینجا درس خواندم؛ پشت همین نیمکتها.
شاید اگر کسی راه درس خواندن در مقاطع بالاتر را برای ما هموار نمیکرد نمیتوانستم به دانشگاه برسم و باید در همان سنین نوجوانی ترکتحصیل میکردم.» حالا خودش شده همان کسی که باید راه تحصیل را برای کودکان و نوجوانان بشاگردی هموار کند: «خوب خاطرم هست که سال اولی که سر کار آمده بودم، یکی از دانشآموزان مدرسه فقط به خاطر یک مشکل هویتی که در شناسنامه و روند ثبتنامش ایجاد شده بود، اجازه شرکت در کلاس درس را نداشت. باورم نمیشد که یک دانشآموز به خاطر اشتباهی به این سادگی از تحصیل باز بماند.»
به این ترتیب با مدیر مدرسه صحبت میکند، والدین دانشآموز را پای کار میآورد؛ حتی خودش را به اداره آموزش و پرورش منطقه میرساند تا نکند این دانشآموز درسش را در سال چهارم ابتدایی رها کند و بالاخره به نتیجه میرسد: «این روزها شنیدهام که همان دانشآموز، پزشکی قبول شده است.» چه چیزی بهتر از شنیدن چنین خبری؟ «همان دانشآموز ممکن است روزی به بشاگرد برگردد و برای ارتقای وضعیت سلامت اهالی منطقه، تلاشی کند و قدمی بردارد.» این ماجرا به نظرتان آشنا نمیآید؟ شبیه حکایت زندگی دانشجوها و نخبههایی است که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میروند و روزی دوباره به وطن بازمیگردند؛ بشاگرد برای این آدمها حکم همان وطن را دارد.
اسلامآباد، دولتآباد، حجتآباد، حیدرآباد و… تا دلتان بخواد اسمهای مختلفی از روستاهای بشاگرد است که انتهایش پسوند آباد دارد اما نشانی از آبادی ندارد؛ واژهای که محمد جباری و اعضای گروه جهادیشان برای جاریشدن همین آبادی در سراسر بشاگرد تقلا میکنند: «اولین قدم برای آبادی، تحصیل و آموزش است. برای همین هم یکی از فعالیتهایی که این روزها انجام میدهیم، اجرای طرحی به نام بچههای آسمانی در اکثر روستاهای بشاگرد است.»
در این طرح، معلمان گروه، خودشان را به بچههای روستاهای حاشیه بشاگرد میرسانند؛ روستاهایی که فاصله بسیار زیادی تا بشاگرد دارند و نمیتوانند این مسیر را نه هر روز که حتی هفتگی برای رفتوآمد طی کنند: «با اولیای آنها جلسه میگذاریم و کلاسهای آموزشی برگزار میکنیم تا سطح آگاهی پدر و مادرها نسبت به نیاز فرزندانشان بالاتر برود.» و از آن مهمتر اینکه استعدادهای پنهان در دل این روستاها را پیدا میکنند و راه تحصیل را به آنها نشان میدهند: «ضمن اینکه در هر روستا یک نفر از تحصیلکردهها یا طلاب آن روستا را مشخص میکنیم که رابط و مجری سیاستهای گروه ما باشد. با چنین روشی به کل منطقه احاطه داریم و میتوانیم حواسمان به همه بچهها در روستاهای مختلف باشد.» بچههایی که روزی دست بشاگردشان را خواهند گرفت.
دیدگاه ها (0)