به گزارش واحد روابط عمومی معاونت جهادسازندگی بسیج دانشجویی، خوابگاه ما، مطب و کلینیک شمارهی یک سه رأس مثلثی بودند که طی کردن اضلاعش سه دقیقه هم طول نمیکشید. کلینیک اطفال سمت راستمان بود و کلینیک شمارهی دو را پسرها میگرداندند و بعدها فقط عکسهایش را دیدیم. ما فقط مجاز بودیم در محدودهی همین مثلث رفت و آمد کنیم و بهمان هشدار داده بودند که با رفتن یک مسیر اشتباهی ممکن است از مرز افغانستان سر دربیاوریم.
تپههایپشت خوابگاه و روستای پلهای متروکهی بالایمدرسهبدجور وسوسهمان میکردند. بخصوص من ومیمرا که دوتا فنر جستجوگر بودیم و یکجا بندنمیشدیمو از بخت بد مسئول اردو نیروی گردان بین کلینیکها هم شده بودیم. ولی از ترس خارج شدن از مرزهای ایران هم که شده؛ همهی کنجکاویمان را همراه پسربچههای شلوغ و سربههوای روستا سر پیدا کردن راههای تازه بین کلینیک و بخش اطفال خالی میکردیم. شبها نمیخوابیدیم و به آسمان صافپرستارهایکه فقط آنجا میتوانستیم داشتهباشیماشخیره میشدیم و برای بقیهی روزهایسالماناحساس سبکی و خوشبختی ذخیرهمیکردیم.
شوق دیدن دوبارهی لباسهای سفید
من روز اول منشی پزشک داخلی گروه بودم. به تعداد ستارههای آسمان صاف شبهای لانو هیستوری گرفتم و پرونده پر کردم. اوایل میپرسیدم مادر جان دیابت داری؟ میگفتند نه و من هم سرخوش تیک خیر را میزدم؛ تا اینکه بین داروهای یکی از همین غیر دیابتیها متفورمین و گلیبنکلامید پیدا کردم. با تعجب و شک سرم را بالا آوردم و گفتم پدر جان! شما که گفتی دیابت نداری! و تازه آنجا بود که فهمیدم چقدر از درمانگری و مردمداریاش پرتم و حالیام نیست که مردم همهشان پاتولوژی و سیستمیک پاس نکردهاند و بالا بودن گلوکز خون اسمش مرض قند است، نه دیابت! بعد از آن حواسم را جمعتر کردم. شمردهتر حرف میزدم و برای هر جملهام تأییدیه میگرفتم. پیرترها لهجه دارتر و تندتر حرف میزدند و یک جاهایی مجبور بودم برای فهم حرفشان از جوانترها کمک بگیرم. فهمم شد تند حرف زدنشان از سر عجله و اضطراب است تا بتوانند همهی هزارویک دردشان را برای من بگویند و فرصت طلایی حضور یک متخصص را از دست ندهند. روزهای دیگر چقدر باید پیاده میرفتند تا به درمانگر حاذقی برسند؟ نمیدانم. من آرامتر شدم و به هرکدام اطمینان دادم فرصت کافی برای نوشتن همهی دردهایشان را دارم. چندتاییشان وسط شرح حال به گریه افتادند. نه از درد. از سر شوق. شوق اینکه فراموش نشدهاند، شوق دیدن دوبارهی لباسهای سفید ما که به آنها تضمین التیام دردهایشان را میداد. من احساساتم را با همهی توان کنترل میکردم و پیش میرفتم.
ماجرای ژن غالب عزیز!
اواسط روز سروکلهی زن جوانی پیدا شد که مدام در رفت و آمد بود و هر جا حرف کسی را نمیفهمیدم از آسمان نازل میشد و داوطلبانه برایم ترجمه میکرد. با مردم با لهجه حرف میزد و با من بدون لهجه. هشیار بود و اسم داروها را میدانست. صدایش زدم. قبل اینکه حرفی بزنم خودش را معرفی کرد و گفت که میتواند تا عصر بماند و کمکم کند. اسمش زری خانم بود. ریزنقش و بلا. مسئول داروخانهی درمانگاه کوچک روستا بود. کنارم برایش صندلی گذاشتم. تک تک مردم را میشناخت و تمام بیماریها و داروهای مصرفیشان را در کسری از ثانیه برایم ردیف میکرد. بعضیها خوشحال میشدند که دیگر نباید به سؤالات سخت من جواب بدهند و بعضی هم اعتراض میکردند که چرا زری خانم فرصت شرح حال را از آنها میگیرد.
تا آخر روز چندین بار با فشارهای بالای ۱۸ مواجه شدم و جیغ زنان دکتر را خبر کردم که بیاید ببیند برای فشار ۲۰ پیرمرد بدحال شصت و چندساله چه خاکی به سرمان کنیم و البته همزمان زیر بار نگاه آرام و عاقل اندر سفیه دکتر وزن کم کردم. با صندلیهای شکسته و تخته چوب و میز و هرچه که آنجا بود مدام دکور لابی مطب را که یک چاردیواری بیقوارهی کمنور بود؛ تغییر دادم تا بتوانم آدمهای رنجور مریض حال بیشتری را بنشانم و کمتر دست به کمر گرفتن و نگاه خسته از معطل شدنشان را ببینم. چیزی که دیگر میدانستم به خاطر سنگهای کلیهای است که از آب آنجا نصیب همهشان میشود.
هر نیم ساعت از اتاق بیرون میرفتم تا بلکه بتوانم بهتر نفس بکشم ولی کار را با گردوغبار هوا خرابتر میکردم. از شب اول حساسیتم به جنون رسیده بود و کیپ کیپ شده بودم! ژن غالب عزیز خدابیامرزم هم کار خودش را کرده بود و آخرسر یک چیزی را جا گذاشته بودم. نازونکس عزیزم توی کشوی میزم در تهران بود و من داشتم در چند کیلومتری مرز افغانستان برای یک پاف حیات بخشش بال بال میزدم. ردهی لنفوسیتهای گلبولهای سفیدم به کلی در برابر آلرژن های هوا سپر انداخته بودند و تنها کورسوی امیدم اسپری کورتونی بود کهمیم همراهش داشت و تنها ضامن بقای هر دویمان تا آخر سفر بود.
شب، تمام آداب منشیگری را به دال که قرار بود فردا جای من برود آموزش دادم. حتی گفتم حواسش به دکتر هم باشد که قلمبه سلمبه حرف نزند. پیرترها نمیدانند دکتر ارتوپدی که باید بروند پیشش چیست، گفتن ترتیب و اسم داروها بیشتر سردرگمشان میکند و برای آنهایی که کاندید جراحی کلیه یا سنگ شکن هستند دکتر اورولوژ ترکیب غریبی است. پس ارتوپد دکتر استخوان است و اورولوژ دکتر کلیه و دیابت هم که بهوضوح مرض قند است.
واحد فخیمهی اتوکلاو
روز بعد راهم را کشیدم سمت مدرسهی روستا که شده بود کلینیک شمارهی یک. دانشجوی ترم سه بودم و نمیتوانستم کار بالینی انجام دهم. مسئول کنترل عفونت شدم و بعدترها تبدیلش کردم به واحد فخیمهی اتوکلاو.
کلینیک شمارهی یک نظم مخصوص به خودش را داشت. دکتر زی دست راست رییس کلینیک بود. چشمهای سبز مغروری داشت که یکی دو روز طول کشید تا با من مهربان شود. بین کارهایم کمکش میکردم. مریضها را صدا میزدم، ردیفشان میکردم. پرونده پر میکردم. این بار دیگر حواسم بود زبانم زبان مردم باشد اما گاهی زبان مردم هم جواب نمیداد. از یک آقایی پرسیدم مواد مخدر مصرف میکنید؟ قاطعانه جواب داد: «اصلاً!» طبق عادت ادامه دادم: «تریاک، سیگار، قلیان؟» گفت: «چرا تریاک رو که میکشم، سیگار بعضی روزها، قلیان هم هر شب!» در این مورد گرچه اعتقاد راسخش این بود که مخدر مصرف نمیکند اما وجدانم راحت است که تمام تلاشم را کردم تا متقاعدش کنم همهی اینها مخدر است.
اما قصهی سرایت زبان ما به زبان مردم حکایتی دگر بود. همهی روستا واژهی اندو را یاد گرفته بودند و بدون اینکه بدانند دقیقاً چیست همگی میخواستند حتماً اندو شوند.
از لابهلای جستجوهای کوچک و کنجکاویهای زمان انتظار و سؤالهای زیادی که میپرسیدند و معجزههایی که در دهان دوست و آشنا میدیدند، فهمیده بودند که اندو پایان خوش همهی دردهایی است که امانشان را بریده و سال تا سال کسی نیست به فریادش برسد. میدانستند که با اندو دندانی از دهانشان خارج نمیشود و روح صلحطلبشان آن را مسالمتآمیزتر از کشیده شدن دندانهای دردناک میدانست.
مادرها بچههایشان را میآوردند و میگفتند: «خانوم دکتر قربون دستت الهی خوشبخت بشی، دندون بچهی منم یه اندو بکن.» هر جا گیرت میآوردند دهانشان را باز میکردند و قانعت میکردند که یکی از دندانهایشان حتماً اندو میخواهد. رقابت تنگاتنگی بر سر اندو شدن وجود داشت. بچهها به هم دندانهای اندو شدهشان را نشان میدادند. از من میخواستند برگههای معاینهشان را بخوانم تا مطمئن شوند حتماً یک دندان برای اندو دارند. دوتا پسر بودند که چند بار در روز با کمک آقای ر از کلینیک بیرونشان میکردم چرا که سخت معتقد بودند دندان چهارشان اندو نیاز دارد. تب اندو روستا را فراگرفته بود. صدایشان از توی حیات میآمد که میگفتند: «ما اندو داریم پس کی نوبتمون میشه» بعد ازینکه کارشان انجام میشد، موقع تحویل پروندهشان میگفتند «خانوم دکتر منم اندو شدم دیگه؟» و وقتی جواب مثبت میشنیدند خیالشان راحت میشد و با دل خوش میرفتند. تا نوبتشان شود برگههای معاینهشان را به هم نشان میدادند و تحلیل و تفسیر میکردند که هرکس چند تا اندو دارد. یکی دو نفر برگههای معاینه را رمزگشایی کرده بودند و به بقیه میگفتند اگر برگهات فلان علامت را داشته باشد یعنی حتماً اندو میشوی. راهی کردن مریضهایی که جرم گیری شده بودند و درخواست اندو هم داشتند پروژهی سنگین ما در بخش پذیرش بود. بعضیها ناله و نفرینمان میکردند که چرا اینهمه راه آمدهاند اما اندو نشدهاند. بعضاً با غصه شکایت میکردند که: «حالا چی میشه این دندون منم یه اندو بکنید!» دندان اندو شده کمکم به یک فضیلت تبدیل شد و اتاق اندو آرزوی همه و ما بی وقفه تلاش میکردیم که هیچکس را آرزو به دل نگذاریم. اندودنتیستها ناهار را بین مریضها همانجا در کلینیک میخوردند و شب دیرتر از همه از کار دست میکشیدند. روز آخر وسایل تمام بخشها را جمع کرده بودیم اما بخش اندو همچنان متقاضی داشت و کار میکرد. انگار هیچوقت قرار نبود دندانهای پوسیده و به عصب رسیدهی دردناک تمام شوند. قصه هیچوقت به سر نرسید اما ما به اجبار بخش پرطرفدار اندو را جمع کردیم.
در ستایش زیبایی و وقار
پررنگترین خاطرهی بخش اندو زن محجوب ساکتی بود با چادر گلدار طوسی که چند بار برای اندوی دندان شوهرش آمده بود. چشمهایش سحرم میکرد. آنقدر آرام بود که میخواستم تمام روز کنارم داشته باشمش. نجابتش در بیان درخواستش بیدفاعم میکرد. تمام زیبایی، تمام چشمهای سحرانگیز و تمام نجابتش را مستقیماً به دختر چهارپنجساله انتقال داده بود. خودش و دخترک خجالتیش که وقتی نگاهش میکردی خودش را توی چادر مادرش قایم میکرد؛ سلسلهی زیبایی و وقار بودند و من افسوس میخوردم که کار دندان شوهرش از اندو گذشته بود و باید کشیده میشد. اینکه آب کافی برای مسواک زدن نداشتند تقصیر آنها نبود. اینکه درآمد کافی برای رفتن به شهر و گرفتن درمانهای دندانپزشکی نداشتند هم تقصیر آنها نبود. بی اغراق، آسمان صاف پرستارهی شبها تنها نصیبشان از دنیا بود که با سخاوت با ما شریک میشدند.
دم رفتن از پشت چشمهای پر از اشکمان دانه به دانه لبخندهای سفید و تمیز و دندانهای اندو شدهای را که نشانمان میدادند؛ ثبت میکردیم. ما خوشبخت بودیم. خیلی خوشبخت.
سفرمان را با زیارت تمام کردیم. مصداق وَ قَطَعتُ البِلادَ رجاءَ رحمَتِک. من از صف آخر نماز جماعت میدیدم که سخت رکوع میرویم، موقع حمد و سوره پا به پا میشویم، مدام در حال ماساژ گردن و کتف و انگشتهایمان هستیم. نمیدانم چه سرّیست که هرسال از خرداد پاپی میشویم که دوباره برویم زیر یک آسمان پرستاره و صبح تا شب طوری کار کنیم که تا مدتها هیچ استخوان و مفصل سالمی برایمان باقی نماند. اما میدانم که آدم دو جا خوشبخت است. یکی کربلا و دیگری زیر آسمانهای پرستارهی اردوهای جهادی.
دیدگاه ها (0)