مهدی بهامیری سرباز و جهادگر فعالی بود که در سن ۲۱ سالگی در حین خدمت رسانی در رودخانه بر اثر غرق شدن آسمانی شد. در همه محور ها فعالیت می کرد و همه مردم شهر این جهادگر را می شناختند. به اندازه ای با اخلاص بود که هیچ کس از این خدماتاو در جریان نبود. خادم هیئت بود و با روضه های مجلس امام حسین انس گرفته بود. با همین ویژگی های اخلاقی بود که تاثیر بسیار زیادی برای افراد گروه داشت. در اردوی آخر برای اعضای گروه برای وضو گرفتن نزدیک رودخانه رفتند و در همان حین یکی از دانشجویان در همان رودخانه در حال غرق شدن بود. این شهید برای نجات او اقدام کرد و بعد از نجات آن دانشجو، درگذشت.
جهادگران آسمانی
وَالَّذینَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا فی سَبیلِ اللَّهِ وَالَّذینَ آوَوا وَنَصَروا أُولٰئِکَ هُمُ المُؤمِنونَ حَقًّا ۚ لَهُم مَغفِرَهٌ وَرِزقٌ کَریمٌ
و آنها که ایمان آوردند و هجرت نمودند و در راه خدا جهاد کردند، و آنها که پناه دادند و یاری نمودند، آنان مؤمنان حقیقیاند؛ برای آنها، آمرزش و روزی شایستهای است.


امین آقا بابا شیرازی
رشته اش مهندسی عمران بود با دوستانش فعالیت فرهنگی داشتند. امین در خانوادهای مذهبی بزرگ شد و پای ثابت مراسم مذهبی بود؛ همین امر زمینه ای شد تا مجموعه ای به نام طلوع حق تشکیل دهند که هدفشان شناساندن آقا امام زمان (ع) به مردم بود به همین منظور برنامه سه شنبه های مهدوی را پایه گذاری کردند و در کارشان هم موفق بودند. اغلب شما جوانانی را دیده اید که در سطح شهر تهران، در چهار راه ولیعصر روزهای سه شنبه به مردم شربت و یا هدیه هایی کوچک میدهند. امین از موسسین سه شنبه های مهدوی بود.
پدرش سالها قبل من در جهاد خدمت کرده بود و برای امین توضیح داده بود. امین هم از این طریق به اردوهای جهادی علاقه مند شد و تصمیم گرفت تا در اردویی که موسسه برگزار می کند، شرکت کند. زمانی که از پروژه های عمرانی را انجام میداد، می گفت مهم نیت است و ماهم هرچه در توان داریم انجام می دهیم. اولین بارش بود برای سفر جهادی به خارج از تهران می رفت، اما اولین کار جهادیش نبود. همسرش خواسته بود به این سفر نرود او هم در جواب گفته بود، اجازه بده بروم حتما خیر و برکتش در زندگی خواهد آمد.
چند روز قبل از سفر به کرمانشاه که برای ساخت حمام و دستشویی به روستای ویژنان از توابع گیلانغرب با همسرش صحبت میکند. چند روز قبل از رفتنش درباره کتابی حرف زد که در مورد یکی از شهدا خاطرات جالبی نوشته بود. شهیدی که قبل از شهادتش توانسته بود دیوارهای نیمه کاره منزلش را کامل کند. افراد زیادی به او میگفتند که بهتر است ابتدا دیوارهای حیاط منزلش را تمام کند و بعد به جبهه برود. شهید در جواب این افراد میگفت: من هیچ وقت با چشم بد به زن و بچه کسی نگاه کرده ام و خداوند هم زن و بچه و زندگی من را از چشم ناپاک دور نگه میدارد. بعدتر او شهید میشود و دیوارهای خانه ناتمام میماند. ولی هیچ چشم ناپاکی خانه و اهالی منزل او را ندید. شهریور ۹۶ همین سه سال پیش امین سفر آخر خود را می رود. قبل رفتن دختر کوچک خود را که در خواب ناز بوده ست می بوسد.
همسرش به آخرین گفتوگوی خود با او اشاره میکند: شنبه پنج و نیم غروب تماس گرفتم، منتظر وانت بود تا آنها را به مقر ببرد. به او گفتم زودتر کارها را انجام دهید و معطل نکنید؛ گفت باورت نمیشود چقدر خستهایم. دیگر تماس نگرفت تا ساعت ۱۱ شب که چند بار تماس گرفتم؛ اما پاسخ نداد، فکر کردم شاید خسته است و خوابش برده. ساعتی بعد خبر دادند که وانتی که سوار آن بود چپ کرده و امین به شهادت رسیده است.
امین ۳۴ ساله همسر و دختر دو ساله اش را برای خدمت رسانی به مردم در روستاهای محروم ترک کرد و امروز در بهشت زهرا تهران آرامیده است. راهش پر رهرو باد

حسین مومنی
تک پسر بود تو خونوادش !یک خواهر کوچکتر داشت حسین مومنی، دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی خواجه نصیر الدین طوسی و مسئول سازندگی این دانشگاه بود. حسین مومنی جوانی مودب و نجیب، پر جنب و جوش، فعال و درس خوان بود. تو سفر دومم تو روستای سرتاف نزدیک ایلام با هم سوار مزدای سپاه داشتیم مصالح میخریدیم که برسونیم سر زمین. بهش گفتم چندساله که عیدای نوروز و سال تحویل خونه نیستی ؛ عدد زیادی گفت مثلا ۵ سال (من حافظم یاری نمیده ) بعد این درحالی بود که من هی خودمو باهاش مقایسه میکردم که باید چه لطایف الحیلی بزنم تا بتونم یه هفته بیام جهادی ولی اون از ۱۵ سالگی میرفت احتمالا…
بهش گفتم سختت نیست؟؟؟خونواده اذیت نمیشن یا گیر نمیدن؟؟؟
گفت بابام اهل جنگ بوده و راه میاد ولی مادرم خیلی سختشه …
گذشت ؛ برگشتیم خونه هامون …اون موقع مسوول اردوهای جهادی بود و خودش سال اول دانشگاش این اردوها رو راه انداخت و اینی که میگم سال سوم اردوها بود
شناخت زیادی ازش نداشتم ولی تعجبی همیشه باهام بود که این سال پایینیمونه و بچه تهرونه و اتفاقا وضعشون خوبه این چجوری از پس این کار سنگین بر اومده که کلی هماهنگی داره ؛ کلی دردسر داره فرض کن یه پسر ۱۸ ساله باید با فرماندار و مسوول سپاه و بخشدار و…یه جایی که تا حالا نرفته جلسه بذاره اونا رو متقاعد کنه بعد ازشون پول یا امکانات بکنه همشم تنها !!!واقعا حجم کار برای یه نفر خیلی سنگینه…با همه اینها تو خواجه نصیر مکانیک میخوند و اتفاقا درسشم خوب بود.
بدیش این بود که واقعا آروم بود و اصلا خاص نبود…ببینین ما تو دانشگاه و جاهای دیگه که کار میکردیم و میکنیم یه سری آدما هستن که اونقدر کارای بزرگ و خفن انجام میدن که انصافا با یه نگاه میتونی کلی ازش خاطره بسازی و تعریف کنی ولی حسین مومنی اصلا خاص نبود و کارای خاص انجام نمیداد.آروم و بی سروصدا کارای معمولی و کارایی که نادیده گرفته میشه رو با جون و دل انجام میداد نکتش هم همین بود که نمیرفت سنگ ۱۰۰ کیلویی رو برداره بندازه ته ملات ؛ ۱۰۰ تا سنگ ۵ کیلویی میبرد و هیچکسم نمیفهمید که داره چه کار بزرگی میکنه.
این واقعا جهاد میخواد که آدم بتونه این همه اخلاص داشته باشه که بعد رفتنش وقتی ما رفقاش نشستیم از زندگیش هرچی بلد بودیم گفتیم انگار که یه پازل داشت تکمیل میشد که هر تیکش شاید کار بزرگی نبود ولی کنار هم که قرار گرفت فقط میشد ازش یه چیز فهمید : شهید جهادی , حسین مومنی!!!
میگفت جهادی تابستون تو راه بود و حسین بهم اصرار میکرد که بیام ولی برنامش خورد به مکه رفتنم ؛ اون میگفت بیا کار رو زمینه مکه رو بعدا هم میشه رفت ولی من قبول نکردم…
آخرش که دید فایده نداره اصراراش بهم گفت باشه برو ولی ببین کی زودتر به خدا میرسه ؟؟؟!!!
میگف از مکه که برگشتم دیدم که حسین رفت و به خداش رسید !!!
بعد از اردو باید وسایل خواهران رو میاورد و ماشینش تا صبح فقط حکم ماموریت داشت رو همین حساب شبونه با وجود کار کردن تمام روز مجبور شد پشت فرمون مزدای داغون بشینه و بارها رو از لردگون بیاره تا تهران که صبحش پلیس نرسیده به اصفهان ماشینش رو تو دره پیدا کردن و بهمون خبر دادن…
دو سه روز مونده بود به ماه رمضون.گفتن فردا صبح از جلو خونش تشییعش میکنن.هنوز باورمون نشد و همش از همدیگه راجع به صحت خبر سوال میکردیم…
فرداش خودم رو رسوندم با بچه ها دم خونش که تابلو مشکی و عکسش رو دیدم و یقین کردم که رفت…
روحش رو با دعا کردن در حق رفیقاش به شهادت و رسیدن بهش , و دعای خونوادش به عاقبت به خیری , شاد کنین…
گروه جهادی خواجه نصیر از سال ۸۸ با بدنه دانشجو و جوان فعالیت خود را آغاز کرد و هر سال، ۲ اردوی جهادی برگزار کرده است. در ابتدای شکلگیری گروه جهادی دانشگاه خواجه نصیر تعداد اعضای گروه بسیار کم و انگشتشمار بود، بعد در سال ۱۳۹۰ حسین که مسئول این گروه این بود حین بازگشت از سفر جهادی و خدمترسانی به مناطق محروم مورچه خوست دچار سانحه رانندگی شد و به شهادت رسید. از آن سال، گروه جهادی دانشگاه خواجه نصیر به نام جهادگر آسمانی «سید حسین مؤمنی» دانشجوی این دانشگاه مزین شده است. پس از این حادثه دانشجویان با گروه جهادی و آرمان و اهداف شهید سید حسین مؤمنی بیشتر آشنا شدند و به برکت این شهید امروز تعداد اعضای این گروه نسبت به زمان تشکیل دهها برابر شده است. در آخرین اردوی جهادی بیش از ۱۵۰ دانشجو حضور داشتند.

محمد علی شاهزیدی
بارها از زبان معلمان و بزرگترها شنیده بود که این انقلاب که با عظمت و مجاهدات فراوان به چنین مرحلهای رسیده است، بیشک حاصل زحمات جهادگران و رزمندگان جهاد سازندگی بوده است.
باید میدانستیم که با عشق و علاقهای که از همان ابتدای دوران نوجوانی به کمک و دستگیری محرومان و ازپا افتادگان داشت، طرح «اردوهای هجرت» به شدت مورد توجه و استقبال محمدعلی قرار میگرفت و با شور و شوق فراوان به سرعت خود را آماده عزیمت به روستای «دورک» واقع در پشت کوه دوم فریدون شهر اصفهان کرد.
گروه جهادی اعزامی از پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر اصفهان عازم یکی از مناطق محروم این استان شدند و به محض ورود به روستای دورک به ساخت حمام، مسجد و سایر اقدامات عمرانی و سازندگی پرداختند.
کمتر کسی میتوانست تصور کند که تا چند روز دیگر یکی از رزمندگان و جهادگران همراه آنان به دیدار و لقای پروردگار خویش دعوت میشود و نام جهادگر بسیجی شهید سید محمد علی شاهزیدی به عنوان نخستین شهید اردوهای طرح هجرت۳ در تاریخ هجرت جوانان و اوج خلوص و دل کندن آنان از این دنیا ثبت و ماندگار خواهد شد.
زمان حضور این گروه ۱۵ نفره در روستای دورک به پایان میرسید که در آخرین ماموریت خود که سرکشی به روستاهای مجاور و کسب اطلاع از مشکلات و محرومیتهای آن مناطق بود، محمدعلی شاهزیدی به همراه چند نفر از همراهان و همرزمان خود مسئولیت این ماموریت را پذیرفتند.
صبح روز ماموریت و سرکشی به روستاهای مجاور دورک فرارسید. سختی راه و مشقت کوهستان و راههای صعبالعبور پشت کوه دوم فریدون شهر و همچنین پیمودن راه طولانی روستاها موجب شد تا پس از بازگشت از سرکشی به طرف دورک، عدهای از همراهان برای تجدید قوا و نوشیدن آب به کنار رودخانه بروند.
در همین حال بود که یکی از دوستان و همراهان گروه، ناگهان به درون رودخانه افتاد و محمدعلی شاهزیدی برای نجات جان همرزم خویش به سرعت خود را درون رودخانه انداخت و با نجات جان وی، خود غریق آبهای خروشان زردکوه فریدون شهر شد و در چهارم تیرماه سال ۱۳۸۵ به درجه رفیع شهادت نائل شد.
نیروهای امدادی و کمکرسانی پس از مدتی برای نجات جان محمدعلی شاهزیدی به راه افتادند، اما گویا تلاش برای یافتن پیکر پاک وی بینتیجه بود.
تلاش بینتیجه همه امدادگران و غواصان در آبهای خروشان زردکوه تا چندین روز ادامه یافت تا این که پس از ۱۴ روز پیکر پاک شهید سید محمدعلی شاهزیدی در کنار این رودخانه ظاهر شد و پس از آن به زادگاه او در شهر اصفهان منتقل شد.
سیره و راه و روش هجرت و جهاد جهادگر بسیجی شهید سیدمحمد علی شاهزیدی نمونه بارزی از توانایی وخلوص جوانان و هم چنین علاقه فراوان آنان به کمک به محرومان و مستضعفان مناطق دور افتاده است.
گویا محمدعلی شاهزیدی بیش از هر شخص دیگری به خوبی دریافته بود که «هجرت مقدمه جهاد است و مزد جهاد نیز شهادت».
مزار پاک این جهادگر بسیجی زیارتگاه جوانان و عاشقان هجرت و جهاد است و نام و یاد شهید سید محمدعلی شاهزیدی در میان سایر شهدای شهر اصفهان به عنوان نخستین جهادگر آسمانی طرح هجرت جای گرفت.

محمدرضا کلاته
با رتبه ای که داشت قطعاً دانشگاه فردوسی قبول می شد اما تصمیم گرفت برای اینکه هزینه ای برای خانواده نداشته باشد و محیط سالمتری برای خدمت داشته باشد، راهی دانشگاه امام حسین شد. روزهای آخر اسفند ماه ۸۷ ثبت نام اردوهای جهادی تمام شده بود. محمدرضا ۲۰ساله بود و قرار بود تعطیلات برود خانه. اطلاعات چندانی از اردوهای جهادی نداشت. بعد از نماز ظهر و عصر بچه ها نشسته بودند و برنامه ریزی می کردند. حسین با داستان اردوی جهادی آشنا شد و به خانه تلفن زد و گفت که امسال عید خانه نیست.
در موعد مقرر ثبت نام نکرده بود و اسمش توی لیست ذخیره بود. گفته بود هر طور شده من را ببرید. به اندازه یک کارگر ساده که می توانم کمک کنم. توی اتوبوس جای خالی نبود و کف ماشین نشست. در قسمت پشتیبانی اردویی مشغول به کار شد و برای بچه ها آشپزی میکرد. با لهجه گرم مشهدی و صدای بلند بچه ها را صدا می کرد و شربت تقسیم می کرد. خستگی بچه ها را می گرفت. وقتی کار آشپزخانه تمام می شد بیکار نمی نشست و همراه با بقیه بچه ها بنایی میکرد. یک روز پسر بچه ای وارد کلاس مدرسه شد و پرسید شما برای چی اینجا کار میکنید؟ برای کی؟ محمدرضا گفت: ما برای خدا کار میکنیم عزیزم. او را به خونگرمی، دروغ نگفتن و احترام به بقیه می شناختند. بالای دفتر مراقبه اش نوشته بود دروغ کلید گناهان است. فاصله آشنایی محمدرضا با اردوهای جهادی و عروج کمتر از ۱۰ روز بود ۳۰ اسفند ماه ۱۳۸۸ از میان ما رفت.

حاج عبدالله والی
من با اینکه ایشان را از نزدیک ندیده بودم و هیچ یادم نمیآید که با ایشان ملاقاتی داشته باشم، اما دورادور ایشان را میشناختم، می دانستم که در بشاگرد مشغول خدمات با ارزشی هستند ایرانشهر که بودم… یک وقت از آنجا یک پیرمردی آمد… یک عبارتی به کار برد… گفت: آنجا های هایِ آب است و وای وایِ نان!
آن وقت بعد از انقلاب، یک مرد جوانِ مومنِ انقلابی پا میشود میرود آنجا، همه دلبستگی هایش را، از شهر و خانه و زندگی به مرکز ماموریت منتقل میکند و برادرهایش را هم می کشاند، دنبال خودش می برد. شما ها هم انصافاً ایستادید… شما زندگی و خانواده و زن و بچه و مادر و پدر و همه اینها را گذاشتید اینجا، رفتید آنجا بی سر و صدا مشغول خدمت شدید، نه جایی ثبت کردید نه جایی تابلو زدید.
بعضیها هستند، هر کاری میخواهند بکنند، قبل از این که کاری انجام بگیرد، تابلویش را می زنند! مدتها این تابلو آنجاست، هیچ کاری انجام نگرفته بعضی ها هم نه، کار را انجام میدهند، هیچ تابلویی هم ندارد. مرحوم حاج عبدالله والی و شما ها از این نوعِ دوم است، یعنی بی تابلو رفتید و برای خدا کار واقعی کردید، اینها خیلی با ارزش است. شما بدانید، این جور کار های بی سر و صدا و خاموش و خالصانه، نه فقط برای شما پیش خدای متعال درجه و مرتبه درست میکند، بلکه در کل بنای جمهوری اسلامی اثر میگذارد مثل سیمانی است که در یک بنایی تزریق کنند و آن را مستحکم کنند.
با انجام اینجور کارهای مخلصانه، بنای جمهوری اسلامی مستحکم میشود بدون اینکه کسی بفهمد. یعنی وقتی در گوشه و کنار کشور، و در بین مردم، کسانی هستند که کار را برای خدا میکنند، کار را مخلصانه انجام میدهند، دنبال هیاهو و جلب نظر این و تحسین آن نیستند، یکی از خواصش این است که اصلا خود این بنا را مستحکم میکند، مثل روحی که در یک کالبدی بدمند. بنابراین، این کارهای شماها اینجور ارزش دارد.
مقام معظم رهبری (مدظله العالی)

حمیدرضا عابدی زادگان
هر بار می آمد تا اجازه رفتن بگیرد پدر و مادرش مانع بودند. نه اردوهای جهادی، نه اردوهای پیاده به سمت مشهد، نه هیچ اردوی دیگری. پدر و مادرش خیلی دلواپس سلامتش بودند. تا اینکه دانشگاه گلبهار مشهد قبول شد. رفت سراغ پدر و مادر و از آنها خواست تا اجازه بدهند برود اردو. از محرومیت و کمبودهای مردم گفت. گفت بگذارید بروم تا حداقل دعای مردم پشت سرم باشد. اجازه را گرفت و راهی شد. با وانت ماسه و سیمان بار میزنند و راهی منطقه ای که حتی جاده درست حسابی نداشت، می شوند. وانت بین راه دچار حادثه شد و حمیدرضا از بین ما رفت.

محمد حسین محرابی
از هشت سالگی گوشه گیر خجالتی بود. کتوم و ساکت بود. وقتی درد یا غصه ای داشت، می آمد و ساکت و آرام سر روی پای مادرش می گذاشت. اتاقش جزیره تنهایی اش بود. یک مفاتیح داشت و با آن مأنوس بود. پای ثابت اردوهای راهیان نور بود. بعد از مدتی راهی اردوی جهادی شد مادرش میگفت: محمدحسین هیچ وقت حرفی از فعالیتهایش نمی زد. چون فکر می کرد کاری که برای خدا انجام میشود باید پنهانی صورت بگیرد. ۲۶ ساله و ساکن کرج بود.

میثم دهقانپور
میثم دهقانپور نوزده ساله بود که از بین ما رفت. جوان بود و دانشجوی آستانه اشرفیه. در تعبیر و تعریف دوستانش از نظر معنوی سطح بالایی داشت. سن و سالی نداشت ولی مقید به نماز شب شده بود. بنا را بر خود سازی برای دیگر سازی گذاشته بود. گاهی اوقات که سرود های آهنگران از تلویزیون پخش میشد می گفت ای کاش ما هم در زمان جنگ بودیم تا از این در وارد بهشت می شدیم. مشغول خدمت بود که بر اثر تصادف و حین عبور از پل روستای شیشارستان آسمانی شد و در گلزار شهدای املش به خاک سپرده شد.
پس از رفتنش، مادرش مدتها بود که خیلی بیتابی میکرد. شبی به خوابش آمد. مادر گلایه کرد که چرا سوار موتور شدی؟ گفت: «ما که خودکشی نکردیم مادر. برای خدمت به مردم رفته بودیم. اتفاقی بود و افتاد. اما اینجا کار ما با امام حسین است. شما دلواپس نباشید.» مادر آرام شد.

مهدی بهامیری

محمد خراسانی
در اردوی آخر همه بچه ها در حال فعالیت بودند تا کار زودتر تمام شود بعد از اتمام کار همه به استراحت پرداختند اما ایشان وضو گرفتند و به نماز ایستادند. سرانجام در تیرماه ۱۳۹۷ در حین انتقال وسایل جهادی بر اثر واژگونی خودرو در گذشت. مزار این جهادگر آسمانی در بخش آیسک می باشد.

امیر محمد اژدری
وقتی که امیرمحمد ۱۳ سال داشت برای اولین بار به اردوی جهادی رفت. او از این اردو بسیار تاثیر گرفته بود و همین شروعی بود برای فعالیتهای جهادی ۱۳ ساله او تا اینکه در این راه به شهادت رسید. بعد از اینکه امیرمحمد وارد دانشگاه شد با همکلاسیهای دوران مدرسه اش و معلم آن دوره قرارگاه جهادی راه اندازی کردند و در آن به فعالیت پرداختند و اوج فعالیتهای او در این قرارگاه آغاز شد. یکبار در یک سفری که به تبریز پدرش داشت کفش چرم دست دوزی خریده بود فردای روزی که از سفر برگشته بود به خانه آمد و یک دمپایی پاره به پا دارد دلیلش را از او جویا شدند و فکر میکردندکه شاید کفشش را در مسجد دزدیده باشند. اما متوجه می شوند که به جایی رفته و یک نفر به او گفته کفش نداری به ما بدهی و او هم کفشش را درآورده و به او داده است و دمپایی پارهای را به پا کرده و به خانه آمده است. یک ساعت گران قیمت داشت که در یک دوره همی دوستانه وقتی دوستانش گفته بودند هر کسی هر قدر میتواند کمک کند ساعتش را درآورده بود و به آنها داده بود و گفته بود این را بفروشید.
پدرش می گوید: ۲۵-۶ ساله بود آنقدر دغدغه و درد مردم را داشت که ما او را خیلی کم در خانه میدیدیم و مدام در حال رسیدگی به مشکلات، در جلسات و یا فعالیتهای جهادی بود. عشق و دلسوزی او نسبت به مردم توصیف ناپذیر است. وی بیشتر روزهای هفته را مشغول فعالیت جهادی بود تا جایی که شاید ۲ یا ۳ روز در هفته آن هم ما او را چند ساعت در خانه میدیدیم و بیشترین دغدغه اش باز کردن گره مشکلات مردم بود دوستان او هم به اتفاق همین را میگویند که او حتی در کارهای اداری و … نیز مشکلگشا بود و هر جا کار بچههای جهادی گیر میکرد به امیرمحمد زنگ میزدند. کارهای جهادی که او انجام میداد آنقدر گستردگی داشت که ما ثلثِ ثلث آن را هم نمیدانستیم. بعد از شهادتش متوجه گستردگی فعالیتهایش شدیم و تا این حد گستردگی اقدامات او را نمیدانستیم. تا قبل از سال ۹۳ گروههای عمرانی را به مناطق محروم کشور میبرد و بعد از سال ۹۳ آغازگر اردوهای جهادی پزشکی بود که این کار بسیار کار سنگینی بود، اما او به خوبی توانست از پس آن بربیاید و با استقبال گستردهای روبرو شد. اخلاق خوش او زبان زد همه جهادگرها است و از بچگی نیز شیطنت و آزار و اذیتی نداشت و حتی خواستهای نیز نداشت و خیلی از دوستان او نمیدانستند که او در منطقه یکِ تهران زندگی میکند و بعد از شهادتش تعجب کرده بودند که او در این منطقه زندگی میکند و با این حال تا این حد به فکر محرومین است. با وجود اینکه تمام امکانات برایش مهیا بود عشق این را داشت که به محرومین کمک کند. گاهی به او تذکر میدادیم که فعالیت هایت را کمتر کن چرا که با این از حجم فعالیت اگر بخواهی ازدواج کنی دخترهای امروز با این شرایط کنار نمیآیند، اما همیشه تکه کلامش این بود که کارهای را که من انجام میدهم بعدا خواهید فهمید که چه بوده است و ما تا آن زمان متوجه حرف هایش نمیشدیم. وی اکنون در امامزاده علی اکبر چیدر آرامیده است.

ابوذر صمیمی
در سفر آخر زمانی که برای شناسایی منطقه هدف اردوی جهادی جنوب کرمان رفته بودند در خرداد ماه ۱۳۹۵ بر اثر واژگونی خودرو در گذشت.

سید محمد حسینی
پدرش میگوید از خوبیهایش هر چه بگویم باز هم خاطرههای ناگفتهای باقی میماند. فکری میشوم وقتی پدری در حق پسرش این جمله را ادا کند دیگر در عاقبت به خیر شدن آن فرزند ابهامی نمیماند. پدر سید محمد میگوید پسر ارشدش از کودکی تاب دیدن زندگی سخت نیازمندان را نداشته است: «خود ما زندگی بسیار معمولی داشتیم. سید محمد متولد سال ۱۳۷۵ بود. وقتی در مسیر اردوهای جهادی و در سانحه رانندگی که رخ داد به شهادت رسید فقط ۲۱ سال داشت و در روز شهادت امام باقر علیه السلام تشییع شد. با این همه از همان کودکی با صدقه دادن و بخشیدن وسایل ناچیزش به فقرا انس گرفته بود. به من میگفت معنی زندگی این است که آدم به دیگران عشق بورزد و هر چیزی که خودش از آن لذت میبرد را برای نیازمندان هم فراهم کند و الا اگر این طور نباشد انسانها با حیوانات فرقی ندارند.
سید ما عاشق اهل بیت(ع) بود و با خدمتها و فداکاریهایی که کرد به وصال آنها رسیده است؛ انشاالله. در دهه محرم آدم دیگری میشد. خیلی ساکت و آرام بود اما در عزای امام حسین (ع) از همیشه کمتر او را در حال خندیدن و صحبت کردن میدیدم. عمل به احادیث را دوست داشت. در دفترچهای این احادیث را یادداشت میکرد و تا جایی که میتوانست سعی میکرد به آنها عمل کند. حتا در این باره به خودش نمره میداد. میگفت فقط با این روش میتوانیم بفهمیم آن چیزی هستیم که امامان از ما انتظار دارند یا نه.»
سید محمد در رشته عمران درس میخواند اما وقتی فهمید برای دفاع از حرم حضرت زینب و مقابله با تکفیریها به رزمنده نیاز دارند وقت را از دست نداد و نام خودش را پای سیاهه فهرست عاشقان اهل بیت (ع) نوشت و منتظر اعزام به سوریه شد: «آن روزها درباره خشونت در گروههای تکفیری تبلیغات زیادی میشد. من هنوز هم میگویم عاشقترین ما نسبت به اهلبیت(ع) همان مدافعان حرم بودند. چرا که با وجود آن فیلمهای خشونت باری که داعش منتشر میکرد باز هم هراس به دل راهندادند و برای دفاع از حرم از جانشان گذشتند. خیلی نگران سید محمد بودم. اما او با اراده همیشگیاش به این راه پا گذاشته بود. مثل همیشه کمحرف بود؛ اما صحبت از تکفیری ها که میشد خیلی مسلط از نحوه شکلگیری این گروهها توسط آمریکا و آل سعود حرف میزد و ایستادگی در مقابل آنها را وظیفه خود میدانست. نه من و نه هیچ کسی دیگر نمیتوانست او را از تصمیمی که گرفته بود منصرف کند. اما قسمت محمد این بود که در همین آب و خاک و در راه خدمت به محرومان جان خود را فدا کند.»

علی رحیمی
بیضایی دوست جهادگر علی میگوید او خیلی دوست نداشت به چشم بیاید: «میگفتند در اردوها بیشتر کارها را او به دوش میکشید. با این که مسئول گروه بود ظرفهای یک جمعیت را هم میشست و بی سر و صدا کارها را پیش میبرد. بار آخری که او را دیدم در صدد بود مثل حاج آقا هژبری به مدارس برود و نوجوانهای مستعد را به بسیج و سازندگی در اردوهای جهادی دعوت کند اما افسوس که عمرش کفاف ندارد و در مسیر شناسایی روستاهای محروم دعوت حق را لبیک گفت. یاد او هنوز هم در پایگاه شهید جلیل محدثی فر و مسجد امام موسی بن جعفر(ع) زنده است. به یاد او سنگر دلدادگی را ساختیم. در پایگاه بخشی را به کتابخانه شهدا تبدیل کردیم و در این قسمت برنامههای جهادی و خدماتیمان را ادامه میدهیم.»

علی رضا امیری
از ویژگی های این جهادگر آسمانی خوش قولی بود، اگر حرفی را میزد پای بند به عمل آن بود و تا زمانی که انجام نمی شد سراغ کار دیگری نمی رفت و در این موضوع الگوی خوبی برای دوستان خود بود. این جهادگر بزرگوار در خرداد ۱۳۹۵ بر اثر واژگونی خودرو به مدت ۴ روز به کما رفت و سپس در گذشت.

عباس دبیقی
عباس دبیقی” دانشجوی رشته زیست شناسی از دانشجویان متعهد و انقلابی دانشگاه پیام نور یاسوج از گروه جهادی این دانشگاه که در ایام نورانی و مقارن با دهه کرامت و با ارادت به علی ابن موسی الرضا (ع) و در حین مجاهدت در روستای لما از توابع شهرستان دنا در مرداد ماه سال ۹۵ به دیدار حق شتافت.
تربیت نیروی هم تراز و شبیه انقلاب اسلامی را راه ماندگاری انقلاب و ادامه یافتن آن است و این مهم عرصههایی دارد که هم حضرت امام (ره) و هم حضرت آقا بیان کردند و نزدیکترین آن نیز همین تعبیر آتش به اختیار هست که عباس دبیقی یکی از آنهایی بود که خیلی خوب حرکت کرد و راه را نشان داد.
امثال عباس دبیقی امروز در فضای جهادی در سراسر استان مشغول انجام حرکتی هستند که در رأس آن جهاد با نفس هست و هم دگر سازی.
این جهادگر از اهالی شهرستان چرام است که در اردوی جهادی در منطقه لمای سفلی از توابع بخش پاتاوه به همراه سایر دوستان جهادگرش مشغول ساخت مسجد بود.

محمدمهدی علیمحمدی
مجید خوشبخت شاعر جوانی است که مثنوی زیر را به این شهید وارسته و گمنام پیشکش کرده است؛
حاج مهدی، ای شهیدِ بی ریا
ای که بودی مظهرِ لطف و صفا
پاکبازی مخلص و نیکومنش
بندۀ مُشکل گشا زیبا رَوِش
ای که بودی در وفا ضَربُ المَثَل
همرَه درماندگان مَردِ عمل
دوستدار بی پناهانِ غریب
ضدِ هر اغواگرِ مَردمفریب
التیام بُغضِ در رَه مانده ها
همدم درد ز هر جا رانده ها
جانفدای رهبر و امرِ «وَلی»
ای که بودی عاشقِ «سیّدعلی»
ای بسیجی مَرد ای «اهلِ یقین»
ای که بودی جان نثار راهِ دین
پَر کشیدی لالۀ پَرپَر کنون
چون دِگر یارانِ خود غلتان بخون
اینچنین رفتن، نشانِ آبروست
بر تو این «خلعت» مبارک باد، دوست

حجت الاسلام صادقی
خانم صادقی میگوید به خاطر ندارد که همسرش از چه زمانی جذب کار در اردوهای جهادی شد: «هر کاری از دستش بر میآمد برای کمک به دیگران انجام میداد.در این راه با تعداد دیگری از افراد جهادی آشنا شد و همراه آنها و به صورت کاملا خودجوش مناطق محرومی را شناسایی میکردند. در آنجا حضور داشتند تا مشکلات را به گوش مسئولان برسانند. در این زمینه هم موفق بودند و باعث آبرسانی و برق رسانی به تعدادی از روستاهای اطراف منطق بشاگرد شدند. تا جایی که به خاطر دارم همسرم همیشه در حال کمک رسانی به نیازمندان بود و روحیه خوبی هم در این زمینه داشت. اما وقتی که از بشاگرد برگشت آدم دیگری شد.
پای سفره اصرار می کردیم که غذا بخورد.کمی غذا میخورد و دست میکشید. فکر میکردم ممکن است که از غذا و طعم آن راضی نبودهاست. چند بار دیگر که این رویه تکرار شد از او پرسیدم که چرا این قدر کم غذا شده است.جواب داد با دیدن آن کودکان ژولیده و بیسامان و گرسنهای که در روستاها و در کپرهای بشاگرد دیده دیگر نمیتواند بنشیند و سیر غذا بخورد. بعد از آن چند بار دیگر برای کمک رسانی به بشاگردیها رفت و سر آخر در مسیر جادهای که شیب زیادی داشت تصادف کرد و در راه خدمت به همان محرومان به شهادت رسید.»

محمدرسول عالم باقری

سید محسن موسوی
همه نیازمندان موکب برادرم را میشناختند و برای درد دل هم که شده سراغ او میآمدند: «ما هم از خانواده معمولی هستیم و دستمان به مال دنیا بند نیست. در کوت عبدالله فقر و نداری و محرومیت بیداد میکند. یعنی شما در اینجا خیلی شاهد فاصله طبقاتی که در شهرهای دیگر میبینید، نیستید. با این حال برادرم اصلا اهل تحویل گرفتن رفقایش و سود رساندن به آن ها نبود. اگر نذری به او میدادند که در هیئت و موکبی که داشت تقسیم کند، نقش مقسم بودن را به بهترین شکل ممکن ایفا میکرد. طوری برنامه ریزی میکرد که ابتدا غذاها و باقی کمکها به کسانی برسد که به معنای واقعی کلمه به نان شب شان محتاج بودند.»
از طلبههای مدرسه علمیه کوت عبدالله است و سابقه آشناییاش با شهید سید محسن موسوی به چند سال قبل بر میگردد. با این حال میگوید این شهید جهادگر در صداقت مثل آب زلال بوده است و حتی غریبهها هم به سرعت با او همدل و همزبان میشدند: «نخستین ویژگی سید محسن صداقت و دلسوزی بی اندازهاش برای فقرا و نیازمندان بود. خدا شاهد است که در سیل سال گذشته که تمام کوت عبدالله را در بر گرفت چطور در راه آسایش مردم جان فشانی و خدمت رسانی میکرد. لحظهای او را بیکار نمیدیدیم. از کاری که فارغ میشد به سرعت سراغ فداکاری دیگری میرفت. تلفن از دست او نمیافتاد. مدام به هر مسئول پایگاه و بسیجیها و حوزویهایی که میشناخت تماس میگرفت. آنها هم حلقه اتصال بین او و افراد خارج از شهر میشدند و همینطور با حرکت خودجوش او کمک به شهر میرسید. یعنی سید محسن یک تنه و به تنهایی کار یک پایگاه جهادی را در منطقه پیش میبرد.»

محمدعلی جمالوندی

عبدالرضا عبداللَهی کبابی

کسری اسمعیلی
کسری اسمعیلی مسئول قرارگاه خدمت رسانی دانشگاه علوم پزشکی بقیه الله، از فعالین جهادی در عرصه سلامت و درمانی بود که در طول مدت تحصیل خود به فعالیت جهادی نیز می پرداخت. او که برای شناسایی منطقه محروم جهت برگزاری طرح خدمترسانی به الیگودرز لرستان رفته بود، دچار سانحه رانندگی شد.
این جهادگر ۲۳ ساله دانشجوی ترم ۹ رشته پزشکی بود که آسمانی شد و به دیار باقی شتافت.

حسین علیمرادی
فارغ التحصیل دانشگاه علامه و دانشجوی کارشناسی ارشد حسابداری دانشگاه تهران بود. ۲۴ ساله بود همسر و یک فرزند داشت. از ۱۹ سالگی او و دوستانش وارد دشتیاری چابهار شدند. سال اول دانشگاه در علامه بود که با یک چابهاری آشنا شد. از وضعیت تحصیلی بد دانش اموزان از این طریق اطلاع پیدا کرد. او با اعتقاد اینکه کودکان این مناطق بسیار باهوش و با استعداد هستند و این ما هسنیم که از آنان محروم هستیم کانون خیریه دانشگاه علامه طباطبایی را که به تازگی تشکیل داده بود راهی دشتیاری کرد. او از پایهگذاران اصلی سمن دانشجویی دست یاری به دشتیاری بود. علیمرادی شرایط مالی بالایی نداشت و علیرغم مشکلات به کمک مردم این منطقه محروم شتافت و در همین منطقه آسمانی شد و یادش تا ابد زنده خواهد ماند. علیمرادی فعالیت خود را با ایده نوسازی مدارس منطقه محروم دشتیاری شروع کرد. ۳ مدرسه بههمین ترتیب ساخته، بازسازی و تجهیز شد. امروز ۲۳ مدرسه هم در دست احداث است.
این جهادگر بر مدرسهیاری و تامین نیاز دانشآموزان ازجمله کتاب تاکید داشت. به تازگی نیز ۱۳۵۷ جلد کتاب کمکآموزشی و آمادگی کنکور برای دانشآموزان روستای نگور منطقه دشتیاری با تلاش اعضای موسسه خیریه دستیاری به دشتیاری جمعآوری و ارسال کرده بود.
علیمرادی قصد داشت با کمک خیرین، ۳۴۰ مدرسه برای ۳۰ هزار دانشآموز دشتیاری، در چابهار بسازد، چشم اندازش حضور در سایر شهر های استان سیستان و بلوچستان بود اما بر اثر سانحه تصادف رانندگی حین فعالیت جهادی در سال ۹۸ از دنیا رفت. پیکر این جهادگر خیر در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.

محمدعارف کاظمی
بیشتر اهالی شهرستان سیمرغ از دیر باز خانواده کاظمی را به تدین و ولایت مداری میشناسند. پدر محمد عارف میگوید او از کودکی دل به اهلبیت(ع) داد و عمل به سیره آنها را در پیش گرفت: «پسرم در سال ۸۰ به دنیا آمد. از کودکی سر به راه بود. هنوز سن و سالی نداشت که جذب کلاسهای فرهنگی پایگاه بسیج شهرستان سیمرغ در مازندران شد. با این که به سن تکلیف نرسیده بود نماز اول وقت می خواند و روزه می گرفت. در رشته معارف قرآنی در استان مازندران رتبه دوم را به دست آورد. مداوم در جلسات قرآن شرکت میکرد و دارالقرآن تبدیل به خانه دوم او شده بود.»
شهید زندهی محمد عارف حاج قاسم سلیمانی بود. پدرش به خوبی حد و اندازه اندوه عمیق این بسیجی جهادگر برای سردار سلیمانی را به یاد دارد: «تازه به اردوی بوشهر رفته بودند. تلفن کرد و برای اولین بار صدای گریه و زاریاش را شنیدم. همان جا به من گفت اردوی بعدی کرمان است و دعا کنم که قرعه کرمان به نام او بیفتد. چرا که میخواست مزار حاج قاسم سلیمانی را زیارت کند. همین اتفاق هم افتاد. یک شب تا سحر را در کنار مزار ایشان مانده و نجواها کرده بود. بعد که به شوخی او گفتم بیمعرفت است و تنها رفته است به من گفت شما هم به زودی به کرمان میآیید. همین هم شد. ۱۲ روز بعد در روز آخر اردوی جهادی تصادفی اتفاق افتاد. عدهای از جهادگران زخمی شدند. محمد عارف به کما رفت و بعد از ۷ روز به شهادت رسید.»

فاطمه فلاحی

سید اعظم افضلی

محمد ناصری
در روزهای جولان سیل سال گذشته بیشتر وقت شهید محمد ناصری در این قرارگاه بسیج میگذشت: «برادرم شبانهروز برای این که باری از دوش مردم برداشته شود کار میکرد. یادم هست نیروهای بسیج با هزار و یک مشقت چند سیلبند برای تعدادی از روستاها درست کردند. ساعت ۲ نیمهشب بود که اهالی روستا به من تماسگرفتند و گفتند شدت و قدرت سیل آنقدر زیاد است که این سیلبند ها نیمه شکسته شدهاست و به زودی آب گل آلود دوباره به خانههای مردم وارد میشود. تا رسیدن نیروهای بسیج ۵ ساعتی مانده بود. همان وقت دیدم که محمد جاکن شد. با چند ماشین حرکت کردند و نیم ساعت بعد با تعداد زیادی از مردان فامیلمان از راه رسید. خیلی زود به آن روستا رفتیم و تا صبح با پرکردن گونیها از خاک، سیلبند دیگری درست کردیم و به این ترتیب خانههای ۱۰ خانوار آن روستا در امان ماندند. با این حال تا نیروهای دیگر بسیجی از راه برسند با مدیریت محمد و دوست جهادیاش سید محسن موسوی خانهها را تخلیه کردیم تا آسیبی به اهالی نرسد. محمد در آن روزها خواب و خوراک نداشت و شبانه روز برای کمک رسانی در دسترس بود.»
برادر شهید ناصری میگوید به دنبال راهی برای امیدوار کردن اهالی کوت عبدالله بودیم: «خیلی از خیرین و علمای حوزه علمیه به موکب داری و دست به خیری سید محسن و برادرم اعتقاد و اعتماد داشتند. این بود که خبر رسید محمولهای از کمکهای غذایی و اسباب بازی برای بچه های سیلزده رسیده و این دو باید بروند و آن ها را تحویل بگیرند. یک روز مانده به نیمه شعبان بود. خیلی خوشحال بودند که با رسیدن این کمک ها امسال هم میتوانند در موکب پذیرای محرومان باشند و در حضور اهل بیت رو سفید شوند. سید محسن هر سال در دهه فاطمیه، دهه اول محرم، اربعین و نیمه شعبان این موکب را راهاندازی میکرد و همه در این ایام مهمان این موکب میشدند. با شنیدن این خبر جان تازه گرفتند. قرار بود در راه برگشت محمد همراه سید محسن به شیرینی فروشی بروند تا در روستاها برای سیل زدهها جشن نیمه شعبان را به پا کنیم. اما این آخرین ماموریت این دوجوان رعنا در راه خدمتگزاری به محرومان شد. پیش از آن که آن ها به اهالی محروم و فقیر کوت عبدالله و روستاهای سیلزده آن عیدی بدهند آقا امام زمان(ع) بهترین عیدی را به آن ها داد. برادرم و سید محسن شبانه و در تاریکی روانه شدند تا مردم صبح عید شان را با این هدایا و بسته های ارزاق شروع کنند. اما در راه هر دو در تصادف شدیدی که بین خودروی آنها و یک تریلی اتفاق افتاد جان شان را در راه شادی نیازمندان فدا کردند و برای همیشه نوکری دستگاه حضرت اباعبدالله (ع)نصیب شان شد. هنوز هم که هنوز است مردم چراغ موکب این دو شهید را در کوت عبدالله روشن نگه میدارند و نام و یاد آن ها بین این اهالی خونگرم همیشه زنده میماند.»

سید مجتبی غیاثی
سید مجتبی ۲۳ ساله بود دانشجو و اهل گیلان. خودش بسیار علاقمند بود تا در اردوهای جهادی شرکت کند اما سال اول خانواده خیلی رغبت نداشت تا مجتبی راهی اردوهای جهادی بشود. خانواده به او میگفتند کار مفید تری پیدا نمی شود؟! دلیل حضور و کار تو چیست!
اولین سال وقتی از اردو برگشت شرح ماوقع و خدماتی که به مردم روستا داده بودند خانواده را توجیه کرد که اردوهای جهادی برای مردم موثر است. خدمت رسانی به مردمی که هیچ امکاناتی نداشتند. ساختن جادهای خاکی یا حمام و مدرسه، برای افرادی که دستشان به جایی نمی رسید و کسی را نداشتند برای خانوادهاش برهان شد تا اون نیز توفیق خدمت مجدد را پیدا کند.. مجتبی انگار پسر همه پیرمردان پیرزنان روستاهای اطراف شده بود، دوستش داشتند. نگاه خانواده به حرکت مجتبی تغییر کرد. با اینکه سن و سالی از پدرش گذشته بود به مجتبی گفت: دفعه ی بعد اگر کاری از دست من هم بر می آمد، بگویید تا بیایم. برادرش می گفت: بسیجی بودن در خانواده ما موروثی شده بود. همه مان بسیجی بودیم ولی ما همین پایین ماندیم و مجتبی رشد کرد و رفت بالا. مشغول خدمت در روستای روستای البرز استان گیلان بود که حین عبور از پل نزدیک روستای شیشارستان بر اثر تصادف آسمانی شد.

عبدالرضا حاجی پور
عبدالرضا حاجیپور ۲۶ ساله و دانشجوی شهر رودسر بود که آسمانی شد. به مدت ۵ سال تمام تابستانهایش را برنامه ریزی میکرد تا در اردوهای جهادی حاضر شود. خودش را وقف اردوهای جهادی کرده بود، با آنکه ترم تابستانی داشت در مدت حضور در روستا با برنامه ریزی دقیق در اردو شرکت می کرد و محل خدمت را ترک نمی کرد. مدتی بود که با ایجاد علاقه برای خواهرش او را نیز جذب اردوهای جهادی کرده بود. یک کامپیوتر شخصی داشت که به میل خود عبدالرضا به یک مدرسه در روستا هدیه شد.
تابستان سال ۹۰ پدرش کسالت داشت و خانواده درگیر ساخت منزل نو بودند. مادرش گفته بود ما به غیر از تو کسی را نداریم، بمان و کمک کن. حداقل امسال نرو! عبدالرضا گفته بود: مادر محرومین هم کسی را ندارند. خیلی خوشحال میشوند اگر بروم و کمک بکنم و ببینند که یک نفر هست که به فکرشان هست و برای کمک بهشان آمده است. مادرش میگوید: عبدالرضا را فرستادم تا مردم نیازمند را خوشحال بکند حیف که پیش ما نماند و رفت!
عبدالرضا مشغول خدمت بود که بر اثر تصادف و حین عبور از پل روستای شیشارستان به همراه دو تن از دوستانش آسمانی شد. پیکر پاک او در گلزار شهدای املش در کنار دو دوست جهادگرش به خاک سپرده شد.

مصطفی پیران
مصطفی دهه هشتادی بود و در میانه ۱۹ سالگی. درس و دانشگاه را به تازگی آغاز کرده و فقه و حقوق میخواند. از دید دوستانش بسیار مهربان و دلسوز بود، در کارها سخت کوش بود و مسئولیت پذیری زیادی داشت. دغدغه مردم و اجرای صحیح مسئولیتها او را در بین بسیجیان ممتاز کرده بود. محور رفاقتش مسجد محل زندگیشان بود. برای خدمت در اربعین سر از پا نمیشناخت اما قسمتش نشده بود و این موضوع برایش ناراحت کننده بود. در سیل گمیشان ده روز تمام هم و غم خود را برای کمک به مردم گیرافتاده در بند آب گذاشت.
با شیوع بیماری کرونا نیز همانطور که انتظار میرفت، تمام مدت روز وقت خود را وقف مبارزه برای مردم کرد. در تلاش بود به هر نحوی از شیوع این بیماری جلوگیری کند به همین دلیل به سرعت بحث کمک های اولیه را یاد گرفت و همچنین برای غسالی بیماران کرونا آموزش دید.
در روز هشتم فروردین ماه سال ۹۹ به جمعی از جهادگران استان البرز ماموریت غربالگری خودروهای ورودی به کرج را دادند. مصطفی در ورودی پل فردیس کرج خدمت خود را شروع کرد. این ماموریت برای جلوگیری از ورود افراد مبتلا به کرونا و جهت حفظ مردم شهر اهمیت داشت. او میتوانست در دوران قرنطینه بنا بر وظیفهی اجتماعی مانند سایرین در خانه بماند ولی دغدغه مردم، مصطفی را به سمت مسیری والاتر سوق داد. او در روز سیزدهم فروردین حین انجام ماموریت غربالگری بر اثر حادثه تصادف جان خود را از دست داد تا خدمت در مسیر سلامت مردم نیز به عنوان راهی برای آسمانی شدن مطرح باشد.

فرهاد نعمتی
فرهاد نعمتی هشتم شهریور ۶۴ در تبریز دیده به جهان گشود و تحصیلات خود را در مقطع کاردانی در رشته مهندسی ماشینافزار در تبریز به پایان رسانید و در سال ۹۳ به عضویت لشکر عملیاتی سپاه عاشورا درآمد.
وی به دلیل علاقه شدید به خدمتگزاری به محرومان در ماههای اخیر از سوی قرارگاه آبادانی و پیشرفت سپاه عاشورا جهت فعالیتهای محرومیتزدایی در منطقه ورزقان مشغول خدمت شد.
این شهید والامقام با وجود برودت هوا و نامساعد بودن شرایط جوی در منطقه از انجام فعالیت جهادی خود باز نماند و در این راه نیز با تأسی از شهیدان علمدار خدمت و سازندگی در صف شهدای عاشورایی سپاه عاشورا درآمد.
این جوان مومن انقلابی نشان داد که میتوان همچون روزهای دفاع مقدس به صورت گمنام در راه اعتلای ایران عزیز گام برداشت.
این فعال جهادی آذر ماه سال ۹۶ در حین انجام مأموریت برای محرومیتزدایی در روستاهای دورافتاده شهرستان «ورزقان» آسمانی شد.

علیرضا پروانه
جهادگر ۱۸ ساله و اهل نهبندان که در سال ۸۱ بر اثر سانحه رانندگی آسمانی شد.

رضا شرفی
جهادگر بسیج دانشآموزی که به همراه محمدعلی جمالوندی به علت سانحه رانندگی در جاده میشخاص آسمانی شد.

دو دهه گذشته برهه ای از تاریخ بلند ایران اسلامی است که روز ها، ماه ها و سالهای آن شاهد مجاهدت های جوانان و دانشجویان زیادی به منظور رفع محرومیت از مناطق محروم، روستاها و حاشیه شهر های کشور عزیزمان بوده؛ صفوف طولانی متشکل از جوانان دغدغه مندی که روزگاری در سنگر دفاع از مرز های مقدس کشور، روزگاری با لبیک به ولی امر مسلمین در سنگر علم و دانش، روزگاری در دفاع از حریم عقیده و ایمان و حالا در جبهه خدمت رسانی قد علم کردند خود گواه حرکت جامع و سیال انقلاب در بطن جامعه است.
دنباله حرکت مجاهدانه جوانانی که در مقطع تاریخی نبرد حق علیه باطل چه در صحنه نبرد نظامی و چه در صحنه خدمت رسانی خوش درخشیدند، حرکتی است که امروز در وسعت ایران اسلامی با حضور جوانان رشید این مرز و بوم به منظور آبادی، آبادانی و محرومیت زدایی مناطق روستایی و دور دست رو به روز شتاب میگیرد.
حدود بیست سال، گذشت از مال و جان و تلاش خالصانه ای که در سایه سار ولی امر مسلمین، بر اوراق تاریخ حک شده صندوقچه ای ارزنده از خاطرات ۳۶ جهادگری بر جا گذاشته که در حین خدمت جان خویش را فدا کرده اند و یا جوانان رشیدی که حین مجاهدت دچار سانحه گشته و نقص عضو گردیده اند؛ جهادگرانی که در هنگام جهاد در عرصه هایی همچون خدمت رسانی عمران و آبادانی، فرهنگ و آموزش، بهداشت و درمان، تبلیغ و ترویج دین، اشتغالزایی و اقتصاد مقاومتی، کاهش فقر و محرومیت زدایی، مقابله با آسیب های اجتماعی، امداد رسانی در حوادث طبیعی و بالاخره خدمات رسانی به زائران اربعین حسینی ستاره ای در آسمان جهاد قلمداد می شدند؛ ستاره هایی که برخی از آنان در مدرسه معنوی اردو های جهادی تربیت یافته و از سر غیرت دینی چون گلی به پای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب و مردم مظلوم منطقه پر پر شدند.
به رغم همه این فداکاری ها، امروز خلا وجود قانونی کارا در حمایت از این عزیزان بیش از پیش نمایان است؛ تعداد محدود جوانان جهادگری که در جریان اردو های جهادی با رعایت تشریفات قانون که ذیل بسیج سازندگی انجام شده و البته تا به حال هیچ حمایتی از خانواده های این عزیزان صورت نگرفته اهمیت حرکتی همه جانبه به منظور پیگیری قانونی در این مورد را به رخ می کشد.
هم سنگران امروز جوانان رشیدی که حالا در میان ما نیستند، این ستاره های آسمان جهاد را شهید عرصه خدمت می دانند و تاسف بر انگیز است که پیکر مطهر فرزندان خمینی کبیر که در عرصه جهاد جان به جان آفرین تسلیم کردند به رغم پیگیری ها در قطعه شهدا به خاک سپرده نشده و خانواده های آنان نیز به عنوان خانواده شهید تکریم نشدند.
اطلاق لفظ “شهدای جهادگر” شاید از اولین اقداماتی است که باید به منظور تکریم این عزیزان از سوی نهاد های متولی دنبال شود؛ به همین منظور و با اشاره به آنچه روایت شد هر یک از جهادگران خود را محق به منظور پیگیری تحقق ” رفع خلا قانونی در سازمان های مربوط به جهت تکریم جهادگران آسمانی “، ” اختصاص قطعه¬ای در نزدیکترین مکان به قبور مطهر سایر شهدا “، ” تخصیص واژه ی شهید جهادگر به جهادگران آسمانی”، ” تکریم وتوجه به خانواده های ایشان توسط مسئولین، دستگاه های مربوطه و بنیاد شهید”، ” تسهیل در امور درمانی جهادگران مجروح و آسیب دیده در حین خدمت رسانی توسط مجموعه های ذی ربط” می دانند.
بنابراین همراهی و حمایت هر یک از جهادگران در قالب این کمپین می توان گامی به سوی تحقق این موارد باشد.